<

ساز و آواز سودای خیال

اجرا شده در قطعات: ساز آواز - ادامه‌ی ساز و آواز
شعر قطعه از غزل 288 و 289 عراقی - درآمد همایون (فرازهای اول و  دوم) - چکاوک (فرازهای اول و  دوم) -حصار- بیات راجع-عشاق-شور- رضوی-جامه دران-فرود به همایون

00:04:52

سنتور: منصور صارمی

عراقی

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی
بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی
ز بس که بر سر کوی تو ناله‌ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی


غزل 289
بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی
بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی
بیا، که بی‌تو دلم راحتی نمی‌یابد
بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کرده‌ای به تنهایی
حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی
عروس حسن تو را هیچ درنمی‌یابد
به گاه جلوه، مگر دیدهٔ تماشایی
ز بس که بر سر کوی تو ناله‌ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده
یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی
ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
به پرسش دل بیچاره‌ای برون آیی!
نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی
مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی
دل عراقی بیچاره آرزومند است
امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟