حافظ
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
بیشتر
ناشناس
رفتم در میخانه حبیبم
خوردم دو سه پیمانه
من مستم و دیوانه عزیزم
مارا که برد خانه
دلبر عزیز، شوخ با تمیز، برخیز و بریز
زان می که جوان سازد
عشقم به تو پردازد
دلبر عزیز، شوخ با تمیز، برخیز و بریز
زان می که جوان سازد
عشقم به تو پردازد
تو اگر عشوه بر
خسرو و پرویز کنی
همچو فرهاد روم
از عقب کوه کنی
تو مگر، تو مگر ماه نکو رویانی
تو مگر، تو مگر شاه پریرویانی
دلبر عزیز، شوخ با تمیز، برخیز و بریز
زان می که جوان سازد
عشقم به تو پردازد
بیشتر
حافظ
ما سرخوشان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهادهایم
بیشتر