حافظ
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
بیشتر
باباطاهر
دو زلفونت بود تار ربابم
چه میخواهی ازین حال خرابم
تو که با مو سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی بخوابم
پرند شوشتری، ز گل نازکتری
ندیده بودم، حالا دیدم
اگر مستم، من از عشق تو مستم
بیا بنشین که دل بردی ز دستم
بیشتر
حافظ
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
بیشتر
شوریده شیرازی
هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من
هر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار من
هر چه بری ببر مبر رشته الفت مرا
هر چه کنی بکن مکن خانه اختیار من
هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی
هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من
بیشتر
حافظ
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم
شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
بیشتر
حافظ
به تیغم گر زنی دستت نگیرم
وگر تیرم زنی منت پذیرم
-ماه من ای سرو بلندبالا رویت را به من بنما-
چو مستم کردهای مستور منشین
چو نوشم دادهای زهرم منوشان
-بنازم چشم مستت را نبینم من شکستت را-
بیشتر
ناشناس
های های، های های، دل تنگ من
پیش دوست، پیش دوست، شده ننگ من
ره کجاست جانم، ره کجاست، پای لنگ من
بیشتر