عطار
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
میتپد دل در برم میسوزدم جان چون کنم
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
بیشتر
مولانا
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
بیشتر
حافظ
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینهام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
بیشتر
باباطاهر
بسر شوق سر کوی ته دیرم
بدل مهر مه روی ته دیرم
بت من کعبهٔ من قبلهٔ من
ته ای هر سو نظر سوی ته دیرم
کسیکه ره بفریادم برد نی
خبر بر سرو آزادم برد نی
همه خوبان عالم جمع گردند
کسیکه یادت از یادم برد نی
بیشتر
محمدرضا شفیعی کدکنی
بزن آن پرده اگر چند تو را سیم از این ساز گسسته
بزن این زخمه اگر چند در این کاسهی تنبور نماندهست صدایی
بزن این زخمه بر آن سنگ بر آن چوب
بر آن عشق که شاید بردم راه به جایی
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانه جغد نگر کاسه آن بربط سُغدی ز خموشی
نغمه سر کن که جهان تشنهی آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد که خاموش درین ساز تو بینم
نغمهی تو است بزن آنچه که ما زنده بدانیم
اگر این پرده برافتد من و تو نیز نمانیم
اگر چند بمانیم و بگوییم همانیم
بیشتر