سعدی
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال
دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال
تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
که ترک دوست بگویم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
به ناله کار میسر نمیشود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال
بیشتر
رهی معیری
من از روز ازل، دیوانه بودم
دیوانهی روی تو، سرگشته کوی تو
سرخوش از باده مستانه بودم
در عشق و مستی، افسانه بودم
نالان از تو شد، چنگ و عود من
تار موی تو، تار و پود من
بی باده مدهوشم،
ساغر نوشم،
ز چشمه نوش تو
مستی دهد ما را
گل رخسارا
بهار آغوش تو
چو به ما نگری
غم دل ببری
کز باده نوشین تری
سوزم همچون گل، از سودای دل
دل، رسوای تو، من رسوای دل
گرچه به خاک و خون، کشیدی مرا،
روزی که دیدی مرا
باز آ که در شام غمم،
صبح امیدی مرا
بیشتر
عطار
بجز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم
که شادی در همه عالم ازین خوشتر نمیدانم
گر از عشقت برون آیم به ما و من فرو نایم
ولیکن ما و من گفتن به عشقت در نمیدانم
ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر
چنان بی پا و سرگشتم که پای از سر نمیدانم
به هر راهی که دانستم فرو رفتم به بوی تو
کنون عاجز فرو ماندم رهی دیگر نمیدانم
بیشتر
شیدا
از بس به تار زلفت، دلها گرفته منزل
دل را کجا بجویم، یک زلف و این همه دل
عزیز دلم، شمع محفلم، آرام دلم
من از تو جدا نمیشم
بیا حبیب دل من
من از تو رضا نمیشم
مرو شمع محفل من
بیشتر
شیدا
از غم عشق تو ای صنم
روز و شب ناله ها می کنم من
وز قد و قامتت هر زمان
صد قیامت به پا می کنم من
دست بر زلف تو می زنم
روز خود را سیه می کنم من
گر به فلک می رسد آه من از غمت،
چشم تو دل می برد دلربا یار
با من شیدا نشین، حال نزارم ببین
بیش از این بد مکن
فتنه به کارم مکن، بی وفا یار...
آیین وفا و مهربانی در شهر شما مگر نباشد
سر کوی تو تا چند آیم و شم،
ز وصلت بی نوا چند آیم و شم
سر کویت برای دیدن تو،
نترسی از خدا چند آیم و شم
صبر بر جور تو می کنم
روز خود را سیه می کنم من
عمر خود را تبه می کنم من
بیشتر
باباطاهر
تو دوری از برم دل برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست
به جان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست
آرام جانم، سرو روانم، من بی تو نمانم
بیا ای نازنین، بیا ای مه جبین، دردت به جانم
از غم عشقت، دل شیدا شکست
شیشه می در شب یلدا شکست
از بس که زدم ریگ بیابان به کف
خار مغیلان همه در پا شکست
بیشتر
شیدا
از غم عشقت، دل شیدا شکست
شیشه می در شب یلدا شکست
از بس که زدم ریگ بیابان به کف
خار مغیلان همه در پا شکست
بیشتر