حافظ
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت
بیشتر
شیدا
ای مه من ای بت چین ای صنم
لاله رخ و زهره جبین ای صنم
تا به تو دادم دل و دین ای صنم
بر همه کس گشته یقین ای صنم
من ز تو دوری نتوانم دیگر
وز تو صبوری نتوانم دیگر
بیا حبیبم! بیا طبیبم
هرکه تو را دیده ز خود دل برید
رفته ز خود تا که رخت را بدید
تیر غمت چون به دل من رسید
همچو بگفتم که همه کس شنید
من ز تو دوری نتوانم دیگر
وز تو صبوری نتوانم دیگر
بیا حبیبم، بیا طبیبم
ای نفس قدس تو احیای من
چون تویی امروز مسیحای من
حالت جمعی تو پریشان کنی
وای به حال دل شیدای من!
من ز تو دوری نتوانم دیگر
وز تو صبوری نتوانم دیگر
بیا حبیبم، بیا طبیبم
بیشتر
نظامی
یارب به خدائی خدائیت
وانگه به کمال کبرائیت
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
پرورده عشق شد سرشتم
بی عشق مباد سرنوشتم
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
ز نور عشق شمع جان برافروز
زبور عشق از جانان درآموز
چو داود آیت سرگشتگان خوان
زبور عشق بر آشفتگان خوان
بیشتر
حافظ
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
بیشتر