حافظ
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
بیشتر
رهی معیری
چنانم بانگ نی آتش بر جان زد
که گویی کس آتش در نیستان زد
مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امشب بر آن دامان زد
نی محزون داغ مرا تازه تر از لاله کند
ز جدایی ها چو شکایت کند و ناله کند
که به جانش آتش هجر یاران زد
به کجایی ای گل من
که همچو نی بنالد زغمت دل من
جز ناله دل نبود از عشقت حاصل من
گذری به سرم نظری بر چشم ترم
که از غم تو قلب رهی خون شد و از دیده برون شد
نوای نی گوید کز عشقت چون شد
بیشتر
رهی معیری
دیدی ای مه که ناگه رمیدی و رفتی
پیوند الفت بریدی و رفتی
هرچه خواری به یاری کشیدم و دیدم
دامن ز دستم کشیدی و رفتی
بس ناله ها کردم به امیدی که رحم آری به فریاد من ای گل
فریاد از دل تو، کز جفا
فریاد ما نشنیدی و رفتی
جانا گرچه بردی از یادم
جان در کوی عاشقی دادم
ز پا فکندی به سر دویدم گهر فشاندم به اشک من خندیدی و رفتی
ساقی بده آن می را
مطرب بزن آن نی را
که پای لاله، پیاله خوش باشد
دل اسیران، به ناله خوش باشد
علاج محنت، به جز می نیست
به غیر نالیدن نی نیست
بیشتر
عطار
جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم
گر پردههای عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم
در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشت روی گذر ندارم
روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم
عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم
نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم
بیشتر
فریدون مشیری
ریشه در اعماقِ اقیانوس دارد ــ شاید ــ
این گیسو پریشان کرده
بید وحشی باران.
یا، نه، دریایی است گویی، واژگونه، بر فراز شهر،
شهر سوگواران.
هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر، با تشویش:
رنگ این شبهای وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
چشمها و چشمهها خشکاند .
روشنیها محو در تاریکی دلتنگ،
همچنان که نامها در ننگ!
هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد.
آه، باران، ای امید جان بیداران!
بر پلیدیها - که ما عمریست در گرداب آن غرقیم -
آیا، چیره خواهی شد؟
بیشتر