ملک الشعرا بهار
به شب وصلت جانا دیوانه شدم
به شمع رویت جانا پروانه شدم
به مه روی تو من جانا حیران و ماتم
ز غم عشق تو شد جانا صبر و ثباتم
به حال من نگر دلبر دلبر زار و نزارم جانا زار و نزارم
شیدای توام تاج سرم بیا به سرم
رسوای توام چشم ترم بنشین به برم
عاشقم كردی جانا دلم را بردی
به زلف سر كجت دلبر دلبر گم شده دلم جانا گم شده دلم
به ماه عارضت دلبر دلبر حل كن مشكلم جانا حل كن مشكلم
بیشتر
سعدی
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد
فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
بیشتر
غلامرضا رییس موزیک
ز دست محبوب، ندانم چون کنم
وز هجر رویش دیده جیحون کنم
یارم چو شمع محفل است
دیدن رویش مشکل است
سرو مرا پا در گل است
بر خط و خالش مایل است
یار من دلدار من کمتر تو جفا کن
یادی آخر تو ز ما کن
رفتم بر آن ماهرو،
با او نشستم رو به رو،
گفتم سخن ها مو به مو
یار من، دلدار من، کمتر تو جفا کن
یادی آخر تو ز ما کن
بیشتر
حافظ
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
سواد دیده غمدیدهام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود
بیشتر
ناشناس
با دلشدگان جور و جفا تا به کی آخر
آهنگ وفا، ترک جفا بهر خدا کن
ز دست یارم چه ها کشیدم
به جز جفایش وفا ندیدم
نه همزبانی که یک زمانی
ز من بپرسد غم نهانی
نه اهل دردی، نه غمگساری
ز من بپرسد غم که داری؟
بیشتر
سعدی
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
ز عقل اندیشهها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل
بیشتر
ملک الشعرا بهار
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
امان از این عشق فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
همه سیاهی همه تباهی
مگر شب ما سحر ندارد
بهار مضطر منال دیگر
که آه و زاری اثر ندارد
جز انتظار و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد
بیشتر