عارف قزوینی
دلم دلم دلم، را بردی، به که گویم
غمم غمم غمم نخوردی، ز چه جویم
سرو روانم، آرام جانم، بی تو نمانم، دردت به جانم
گر یار من برافکند از رخ نقاب رویش
عالم به هم بر میزند از انقلاب مویش
سرو روانم، آرام جانم، بی تو نمانم، دردت به جانم
بیشتر
سعدی
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
بیشتر
عارف قزوینی
نه قدرت که با وی نشینم
نه طاقت که جز وی ببینم
شده است آفت عقل و دینم
ای دلارا، سروبالا
کار عاشقم چه بالا گرفته
بر سر من جنون جا گرفته
جای عقل عشق یک جا گرفته
خانۀ دل به یغما گرفته
آفت تن، فتنۀ جان
رهزن دین، دزد ایمان
ترک چشمت نی ز پنهان
آشکار، آشکار (آشکارا) ای نگارا
سوزم از سوز دل ریش
خندم از بخت بد خویش
گریم از دست بداندیش
خواهمش بینم کم و بیش
گریه راه تماشا گرفته
گریه راه تماشا گرفته
بیشتر
سعدی
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی
عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی
غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل
پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی
شب غمهای سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی
بیشتر
شیدا
دوش دوش دوش كه آن مه لقا
خوش ادا با صفا با وفا
از برم آمد و بنشست، خدا
برده دین و دلم از دست
باز باز، باز مرا سوی خود
میكشد، میبرد، میخرد
با دو چشم، با دو چشم مست
ابرویش ابرویش پیوست
آتش اندر دلم برزد (جانم می ده)
زان رخ همچو آذر زد (جانم می ده)
سوخت همه خرمنم، یكسره جان و تنم
كشته عشقت منم، ای صنم، بد مكن
پیش از این، ظلم بیحد مكن
جانم، پیش از این ظلم بیحد مكن
بیشتر
قاآنی شیرازی
دوش که آن گرد گرد گنبد مینا
آبلهگون شد دو چشم من ز ثریا
تند و غضبناک، سخت و سرکش و توسن
از در مجلس درآمد درآمد آن بت رعنا
روی سپیدش برابر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا
«لعبت شیرین ترش اگر ننشیند
مدعیانش طمع برند که حلوا»
بیشتر
عارف قزوینی
از کفم رها، شد قرار دل
نیست دست من، اختیار دل
دل به هر کجا رفت و برنگشت
دیده شد سپید، ز انتظار دل
خون دل بریخت از دو چشم من
خوشدلم از این، انتحار دل
بعد ازین ضرر، ابلهم مگر
خم کنم کمر زیر بار دل
بیشتر